سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جدّه فرودگاه بزرگی داشت. امّا این بزرگی محمّدباقر را نگرفت. محمّدباقر را چیز دیگری گرفته بود. یاد اینکه هر سال نرسیده به بیست و پنج شوّال راهی مشهد می‌شد، پیاده. و همه انگشت به دهن که چه ربطی است مگر بین شهادت صادق اهل بیت علیه السلام و روضه‌ی رضا علیه السلام؟ و اصلاً این چه کار است خُب؟ شهادت امام رضا علیه اسلام را مگر از تو گرفته‌اند که این وقت سال می‌روی؟ و به جای این همه احساس بی‌شعور بیا شور روضه‌ای راه بیانداز توی شهر خودت. و این‌طور حرف‌ها.  گذرنامه‌ها را یکی یکی می‌گرفتند و با صورت افراد تطبیق می‌دادند. محمّدباقر در ِ کیف گذرنامه‌اش را که به گردنش آویزان بود باز کرد تا گذرنامه‌اش را دربیاورد. نبود. دو جیب شلوارش را دید. نبود. پیراهنش را، جیب عقب شلوارش و چند بار دیگر توی کیف و چندین بار دیگر شلوار و باز پیراهن و .... نبود. مدیر کاروان آمد و جانشین و مامورهای بی‌سیم به دست و نتیجه‌ی آخر: «نمی‌زارن از فرودگاه بری بیرون. با پرواز اوّلی برمی‌گردی ایران!» محمّدباقر نمی‌دانست به خطایی که منجر به این محرومیّت شده است فکر کند یا به جایی که گذرنامه‌اش را انداخته یا به دعا و نذر و نیاز. در این فرصت کم  ِ نیم ساعته محمّدباقر سوّمی را انتخاب کرد. گوشه‌ی یکی از اتاق‌های حفاظت فرودگاه نشانده بودندش. پاهایش ناخوداگاه آمدند بالا و کف پاها روی صندلی. حالا می‌شد زانو‌ها را بغل گرفت. کاری که محمّدباقر آن را انجام داد. و سر را گذاشت روی زانوها. و وسط صلوات‌هایی که می‌فرستاد رفت یک سال قبل وقتی مقبره الشهدای کنار بزرگراه بسیج را شروع می‌کرد تا برود مشهد. خار و خاشاک روی صورت قبرها را با دست پاک کرده بود و آب ریخته بود روی قبرها. برای اینکه وقتی برود، شهدا آب بریزند برای بدرقه‌اش. و فکرش رفت به قرضی که داده بود به مهدی دوست قدیمی‌اش و ماشین خراب همسایه‌شان که درست کرده بود و عیادت‌هایی که کرده بود و .... مانده بود ده دقیقه‌ی دیگر. نوبت نذر رسیده بود. محمّدباقر باید یک نذری می‌کرد. (و این وسط دل محمّدباقر است که نذر می‌کند ربطی به عقل و منطق و شد و نشد بودن نذر ندارد.) نذر کرد که از جدّه تا مدینه، تا قبر رسول خدا و بقیع پیاده برود. پنج دقیقه‌ی دیگر.... یادش آمد. توی هواپیما تلفن همراه بغل دستی افتاده بود پایین. حواسش هم نبود. محمّدباقر خم شده بود تا موبایل را بردارد و به او بدهد. همان‌جا.... همان‌جا لابد افتاده بود. با عجله گذرنامه را که داشت ورانداز می‌کرد گذاشته بود توی کیفش و درش را نبسته بود. همان‌جا.... خودش است.... آره.... بی‌سیم زدند که یکی برود داخل هواپیما را نگاه کند. مدیر کاروان و چند نفری منتظر  بودند ببینند چه می‌شود. جوابش از توی بی‌سیم آمد، چهار تا لغت عربی و باز چند جمله‌ی عربی دیگر که به مدیر کاروان گفته شد. مدیر آمد به سمت محمّدباقر با چشم‌هایی مثل تابلو که کسی بزند به دیوار صورت. و همین تابلوها کافی بود تا محمّدباقر بفهمد نه نذرش کارگر شده نه دعاهایش مستجاب. سرش را تکان داد و گفت: «پیدا نشده.»
مهرآباد پیاده شد. بهت محمّدباقر را گرفته بود. تمام مسیر را از جدّه تا تهران چشم‌هایش دوخته به روبه‌رو بود. به سفتی سنگ می‌مانست. یک قطره هم اشک نریخته بود. هنوز گیج و منگ اتّفاقی بود که افتاده بود. خانه نرفت. امّا رفت خانه. خانه‌ی رفقایش، انیس‌های وقت تنهایی و دردهایش، شهدای گمنام. و پیش رفیق بود که سنگ چشم‌ها باز شد و بُهت شکست. و قلب.... سفر هر ساله‌اش شروع شد. مشهد. رضای ِ مظهر سریع الرضا علیه السلام که زود راضی می‌شود مگر می‌شود از محمّدباقر دل شکسته‌ی ناکام راضی نباشد. تمام راه را پیاده رفته بود و حالا ایستاده بود روبه‌روی گنبد و طلای زرد و تاب پرچم گنبد را وسط دریای اشک می‌انداخت و مشت می‌کوبید به سینه تا صدای شکسته‌های دل برود توی رواق‌ها و ببوسد شکسته‌های آینه‌ی در و دیوار را. محمّدباقر توی باغ نبود. یعنی اصلاً توی این دنیا سیر نمی‌کرد. خودش را نمی‌دید. حتی حالا که وارد رواق‌ها شده بود و عکسش توی هزار و یک آینه دیده می‌شد. با این دل درهم شکسته و آه ممتدّ سینه که تمام راه پیاده‌روی را با هر دم و بازدم پایین رفته و بالا آمده و زخم کرده راه ریه تا گلو را، با این زخم سینه آمده بود. (شهدا! واسطه‌های بین محمّدباقر و رضا علیه‌السلام! رفقای همیشگی و خلوت‌های ناب! شما کاری کنید! التماس شما را می‌کنم محمّدباقر را با این حال و دل بقیع ندیده رها نکنید! تا دم چشمه آمده است و آب نخورده برگشته است. شما که بلدید. شما که خوب می‌دانید آدرس حوض کوثر را. شما را به تک تک کارهای خوب محمّدباقر قسمتان می‌دهم. به عیادت‌هایش، به قرضی که داده بود و به دستی که خاشاک صورت قبرهای شما را برده بود.) پاهای سستش جلوتر می‌رفتند. به روضه نزدیک شده. و حالا گوشه‌ی طلایی ضریح را می‌دید. ‌ایستد. دستش را گذاشت روی سینه اسلام علیک یا علی بن موسی الرضا، اشک‌ها به چشم‌ها امان نمی‌دادند و اسلام علیک یا جعفر بن محمّد ایّها الصادق یابن رسول الله...شهدا کار خودشان را کرده بودند. محمّدباقر به زیارت امام ششمش رفته بود.

حدیث: امام صادق علیه السلام: هر که خاشاکی از چهره برادر مؤمنش برگیرد، خدای عزوجل برایش ده حسنه نویسد، و  هر که به چهره برادرش تبسّم کند یک حسنه برای اوست.
اصول کافی ج3، ص293، روایت1. باب: فی الطاف المؤمن و اکرامه. ترجمه: محمدباقر کمره‌ای


   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :101
بازدید دیروز :4
کل بازدید : 152771
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ